دوشنبه 2.2.98 ، دوم روز از 45 سالگی ام...رسما و عملا  خادم امام رضا ع شدم. کلاس دانشگاه را تعطیل کردم . نمی دانستم چقدرزمان لازم دارم برای رسیدن به موقع به اداره امور کفشداران. بنابراین سه کلاس دانشگاهم را کنسل کردم که از همان موقع برنامه ریزی برای کلاس جبرانی اش ذهنم را مشغول کرده.. حوالی 5و نیم خودم را به امور کفشداران رساندم. چهار نفر دیگر هم جدیدالورود بودند. بما یاد داده بودند باید علاوه بر لباس سیاه خادمی ، لباس سبز ویژه کفشدارها را هم دریافت کنیم. به همراه دستکش سفید. لباده را از بیرون خریده بودیم. ولی روپوش سبز را همانجا بما دادند. دو تا آرم آستانقدس فلزی هم تحویلمان دادند. در آسایشگاه گفتند کناربقیه خدام  همان کشیک بنشینیم.. هنوز نمی دانستم کدام کشیک هستم. کشیک دوم بودیم. اسامی را پاسبخش خواند و ما صفر کیلومترها را گذاشت برای پاس دوم. مرا هم تحویل یک پیشکسوت داد و به او سپرد .پیرمردی بود سرحال و قبراق  که باید تقریبا میدوی تا به گردش برسی...طبق برنامه نماز مغرب و عشا را در همان آسایشگاه خواندیم.و بعدش به سرعت راهی مهمانسرای حضرت شدیم.هنوز نیامده نمک گیرمان کرد...امام رئوف است دیگر.. می مانی چکار کنی.. غذایی که آرزوی خیلی هاست حالا بی منت و نوبت روزی توست...

پیرمرد طوری تنظیم میکند که ما ده دقیقه قبل از نوبت پاس دوم در محل کشیک باشیم. نخستین کشیک من کفشداری 12 است در مسجد زیبای گوهرشاد. انگاری حضرت انس مرا به این مسجد زیبا در برنامه لحاظ کرده . از قبل 9 می ایستیم و  پیرمرد به دقت روش چیدن کفشها  ،خواندن شماره ها و جزییات تحویل کفش را توضیح میدهد. وارد است . بر تردیدم غلبه می کنم . حس معنوی ام را بقچه پیچ میگذارم کنج دلم و کاملا عملیاتی ! سعی میکنم یاد بگیرم کفشداری را..

تا 12 نوبت ماست. پیرمرد لطف تمامی دارد. زودتر میرود آسایشگاه برای من جای خواب بگیرد! به چشم برهم زدنی میرود و میآید. بعد هر دو میرویم سمت آسایشگاه .ازمسیری خاص و تو دل برو. که از راهرویی تنگ و دنج با چشم اندازی مسحور کننده به حضرت  ،میرسیم به آسایشگاه. یکی از صفر کیلومترها ، مرتب ارتباط با بقیه میگیرد. کشته خودش را... و من هنوز توی خودم گمم.. دقایقی صرف صرف میوه و چای است و بلافاصله چراغها خاموش...شب و سکوت به سرعت با یکی دو تا خر و پف پیرمردهای خسته کشیک بهم میرسد...و تو می مانی و خوابی که به چشم  نمی آید. پا میشوم وضویی میگیرم.سرویس بهداشتی مرتب و برق افتاده ای دارد.. بر میگردم سر پتو. و سعی میکنم بخوانم. چرت اندکی مرا می رباید.

قبل از آنکه مسوول مربوطه خدام را بیدار کند از خواب برمیخیزم. میروم تجدید وضویی کنم. هوا خنک است و ناخودآگاه لرز شدیدی مرا دربرمیگیرد. نمی توانم برخورد دندانهایم بهم را کنترل کنم. سردم است. به سرعت لباده را لرزان لرزان تنم میکنم بلکه آرام شوم. برخی دارند نماز شب میخوانند.

می رویم سر پست. دوباره کفشداری 12. از 3 تا 6. تقریبا دیگر خاطر پیرمرد جمع شده .میگذارد خودم همه کارها را انجام بدهم.شلوغ نیست.و حس خوبی دارد.مخصوصا زوار عرب . با چشم و دست تشکری می کنند که قابل توصیف نیست. خوش به حال خوبشان... جوانها هم جذابند. مومن و قرص ماه..

می خواهیم کم کم برویم که تلفن زنگ میزند .می خواهند من بروم به دارالحکمه.برای خطبه. پیرمرد مرا میبرد و تحویل پاسبخش میدهد.

رواق زیبایی است. خیلی به دلم مینشیند. خطبه خوانده میشود و بعدش به صف همه به صدر مجلس رفته و با سلام به هم این صف دور میزند...

اولین کشیک تمام شد... هنوز خمارم...