مریض بدحال
داشت میمرد. طفلک عادت نداره بیشتر از یه حدودی بیرون بخش مراقبتهای ویژه نفس بکشه . خصوصا که از وقتی یادشه هوای بیرون خیلی آلوده بود. همچین که دو سه بار نیت خالص میکنی . تا میای کارتو انجام بدی دست و دلت اونقد آلوده به همه مرضا میشه که میشی کلکسیون ویروس و باکتری و ....
این روزا هوا هم خیلی پسه ! همه ازت انتظار دارن. تیپ زدی مث آدمهای کار درست. دیگه تا یه ذره اخمو میبیننت کل رشته های قبلیت پنبه میشه. میخندی سوارت میشن. سخت میگیری میگن گداست و خسیس. خلاصه بنده خدا داشت میمرد. سرطان بدجوری حالش رو گرفته بود. حتما باید سالی یه ماهی میرفت شیمی درمانی. میبردنش بخش مراقبتای ویژه . اون روزای آخر قبل از بستری دیگه تو نگاه خودش هم میخوندی که قاطی قاطیه! نفسش هم بضرب و زور از ریه تا دماغ رو با سه چهار کورس تاکسی میآد.
دلم طاقت دنیا رونداره. سرطان حسد و حقد و خودخواهی و سندرم عجب و تنبلی و... رمقشو میگیره . خدا پدر خدا !! رو بیامرزه هماهنگ کرده سالی یه بار دلمو ببرم تو بخش مراقبتای ویژه . توی یه محیط ایزوله بستریش کنم. بلکه بتونه یه ده یازده ماهی بازم توی این هوای کثیف نفس طاقت بیاره. کی بشه پذیرش بدن و یا علی!
+ نوشته شده در جمعه ششم شهریور ۱۳۸۸ ساعت 10:53 توسط محمد هادی عرفان
|