بازباران

بی بهانه

میخورد بر اهل خانه

تیغ و نیزه

تیر و دشنه

میرسد بس ظالمانه

کودکی نوباوه بودم

عم دستم را گرفته

ا زعمو دارد اجازه

میدویم سوی صحرا

توی جنگلهای نیزه

من عمو را میشنیدم

جان من جان عمو بود

او برایم آبرو بود

دیمش مانند لاله

یک حرامی

میدود سوی عموجان

من دویدم

توی آغوش عموجان

گرم وراحت

خیس و پرخون

سایه شد روی عموجان

تا نگاه سایه کردم

چشم در چشمش نشستم

با عمویم دشمنی تو؟

نعره زد او

با منی تو؟

گفتم آری!

او عمویی نازنین است

مثل بارانی بهاری

مثل بابا

مثل رویایی بهشتی

خنده مرگ آوری کرد

نیت دردآوری کرد

دیدمش شمشیر در دست

ا زهیاهو بود سرمست

فرصتی دیگر نبود و

من عمو را دوست دارم

هدیه ای د رذهنم آمد

گرچه تیغی من ندارم

گرچه بی خود و کلاهم

بی عموجانی ندارم

ا ز ابوفاضل شنیدم

دست هم همچون سلاح است

همنوا با تیغ آه است

دست خود را میفروشم

تا عمویم را بپوشم

دستم و شمشیر دشمن

نرم و نازک

چست و چابک

من عمو را دوست دارم

توی جنگلهای نیزه

توی گودالی پر از خون

یک نفر را دیدم اما...

صورتش شکل عمو بود

مثل صحبتهای مادر

آمد و آبی به من داد

کودکی نوباوه هستم

توی آغوش پیمبر

در کنار جد و بابا....

مشهد-شب شام غریبان عاشورای حسینی مصادف با ۵آذرماه ۱۳۹۱