بی دست هم گره بسته واکنی

بی پلک  هم دل من را دوا کنی

تازخم مشک .خیس خجالت شود تو نیز

باران تیر میخری و قد دوتا کنی

مهلت برای رفع عطش آب را مده

شاید فرات را به وفا آشنا کنی

ماه از خسوف خدعه گرفتار ابر شد

شق القمر شد و تو ..ادرک اخا کنی

باصورت آمدی به زمین .چاره ای نبود

این گونه نیز نزد برادر حیا کنی

از شرمساری العطش خیمه هاست که

با مشک.مویه و ذکر و بکا کنی

در گوش عزرئیل چه آهسته التماس

هرگز مباد زنده سوی خیمه ها کنی

مشهد مقدس- شب شام غریبان عاشورای حسینی-پنجم آذر۱۳۹۱